نامه های بنی به بلفی

دلنوشته هامه این بلاگ

نامه های بنی به بلفی

دلنوشته هامه این بلاگ

آه ه ه ه ه ه ه ه ...

 

 

دلم گرفته حسابی نمی دونم چه مرگمه

 

حسابی پنچرم فففسسسسسسسسسسسسس

 

دوس دارم یه شعر از خودم بنویسم :

 

 

« گل فروش »

 

دختر درون شب رها گل می فروشد

 

« خانم ! بیا ، آقا ! شما » گل می فروشد

 

تا پاسی از شب بیدریغ و بی توقف

 

درازدحامی سایه سا گل می فروشد

 

هرگز نپرسید از خودش با تیغ صد چشم

 

چشمان پاک او چرا گل می فروشد

 

شاید برای اینکه دیگر مرد خانه ست

 

از کودکی هایش جدا گل می فروشد

 

دیگر برایش روز و شب فرقی ندارد

 

وقتی کنار غصه ها گل می فروشد

 

امشب هوا سرد است و او در حبس بوران

 

تا انتهای ماجرا گل می فروشد

 

فردا تن بی جان او بر دست کوچه

 

با یاد او حالا خدا گل می فروشد

 

در شهر دیگر دختری با نام نرگس

 

در فقر کوچه بی صدا گل می فروشد ...

 

 

 

نظرات 1 + ارسال نظر
نل یکشنبه 27 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 12:14 ب.ظ

اقا بنیامین واقعا این شعرتون زیباست

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد